یکی از اصطلاحات و نمونه اشعار زنده یاد پروین اعتصامی  روحش  شاد .

بُرد دزدی را سوی قاضی عسس

خلق بسیاری روان از پیش و پس

چیره دستان می رُبایند آنچه هست

می بُرند آنگه ز دُزدِ کاه دست

دُزد اگر شب گرمِ یغما کردن است

دُزدیِ حُکّام روز روشن است

حاجت ار ما را ز راه راست بُرد

دیو قاضی را به هر جا خواست بُرد

 هنوز هم این شعر فقط وزن و قافیه ای است در کتابِ ادبیاتِ فارسی برای بچّه مدرسه ای هاکه آن را از بَر کنند و تکلیف اش را از سر خود و معنی اش را از پایِ خانم معلم و وظیفه اش را گردنِ مدیر وا کنند. باور کنید که فقط به اندازه ی نمره ای که برایش در نظر گرفته اند می ارزد. اگر بیش از این می ارزید که جایش در کتابِ تاریخ بود نه ادبیات.

برای این که حق را به جانبِ خودتان سوق دهید، لازم نیست همیشه صدایتان را بلند کنید! گاهی بهتر است که چیزِ دیگر و بهتر و مؤثرتری را بلند کنید. گاهی بی صدا هم می شود قیافه ی حق به جانب گرفت. البته نیازی به این نیست که قیافه ی مظلوم نمایِ مادرمرده ها را به خودتان بگیرید. جوری برجستگی تان را به رُخِ همه بکشید که حق به حق دار نرسد و فقط به شما برسد. مشکل را به گردنِ کوچک ترها بیندازید و راهِ حل را به بزرگترها حواله بدهید.

می گویند: شفاءالدوله- پدر شجاع الدین شفا- در قم شفاخانه(مطب) داشت.  این شفا خانه برابر صحن حضرت معصومه( علیهاالسلام) بود. دکتر شفاءالدوله به جای این که در تابلوی مطب خود بنویسد: «پزشک متخصص امراض داخلی و خارجی و زنانه و مردانه...»، با اشاره به صحن حضرت معصومه، یک شعر لطیف با خط خوش بر کاشیِ قشنگ نوشته، و در واقع تمام مسئولیت را از خود سلب کرده بود. آن شعر این است:

 

مطَّبِ دکتر اینجا، کاخِ بنتِ مصطفی آنجا

بشارت دردمندان را، دوا اینجا، شفا آنجا!

 

هیچ کس نمی تواند برخلافِ این برهانِ علمی-مذهبی-هنریِ جناب دکتر چیزی بگوید، جز خودش! آن را چه وقت خواهد گفت؟ آن را درست وقتی خواهد گفت که رَمال و دعانویسی با نوشته ای شبیه به نوشته ی خودش، در آن نزدیکی ها دکّان وا کند.

فکر می کنید اکثرِ مردمِ باحال و بی حال نیاز اصلی شان چیست؟ دلیل و برهان؟ نان و امان؟ نیازِ اصلیِ بیشترشان همان «حال» است. آنها که دارند، نمی خواهند آن را از دست بدهند. آنهایی هم که ندارند می خواهند یک حالی هم به آنها داده شود. چه دلیل و برهانی محکم تر از این برای هر دو جماعت؟

آورده اند:المُستعصم بالله، آخرین خلیفه ی عباسی، مشغول عیش و نوش و ساز و آواز بود، در حالی که مُلکِ او سست بنیاد گشته بود. گویند به بدرالدّین لؤلؤ حاکم موصل نامه نوشته و از وی آلات طرب و رامشگران خواسته بود؛ و در همان حال رسولِ سلطان مغول هلاکو به دربار بدرالدّین رسیده و از او منجنیق و آلات حصار می خواست. بدرالدّین چون این بدید گفت: به دو خواسته بنگرید و بر مسلمانان بگریید!حاکمِ مسلمان فکر می کرد که چون به اسم اعتصامِ به الله دارد، علی القاعده نیازی به هیچ تدبیر و حجّتی ندارد.