اسکرین

برای درخواست مطلب موضوع مطلب را برایمان ارسال کنید از روش تماس با من |skreen

اسکرین

برای درخواست مطلب موضوع مطلب را برایمان ارسال کنید از روش تماس با من |skreen

داستان /

__مهربانو  ، در امتداد شوم‌ترین و   کینه‌جویانه‌ترین اقدام زندگیش  حرکت کرد و  طبق نقشه ای از پیش تعیین شده ، کپسولهای قرص شب پدرش را باز و خالی نمود، درونش را با پودر خاکستری رنگی با احتیاط پُر نمود و کنار لیوان آب گذاشت. اسپره‌ی تنفس پدرش را کاملا خالی نمود. گوشه‌ی شلنگ گاز بخاری را با ظرافت شکافت، قرص های خواب را کوباند و در فلکس کوچک چای ریخت....    ®_ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ پیر ﺩﺧﺘﺮ باغ ’مهری‘ ﺍز ندامتگاه افکارش آزاد گشت و چادر حریرش را از بند ایوان ، برسر کشید ، کفشهای سفید طبی اش را پا کرد ، گربه‌اش را برداشت و بغل گرفت ، به آرامی و مخفیانه از بین ستون های بلند ، درختان توسکا درآمد ، به نیمه‌ی باغ رسید ، ایستاد به پشت سرش نگاهی کرد ، چشمش به خانه‌ی چوبی و پنجره‌ی بالایی ، که اتاق پدرش بود افتاد ، تمام وجودش لبریز از حس کینه و انتقام جویی شد ، به راهش ادامه داد تاکه به نیمکت گرد سنگی ، رسید ، از خودش پرسید  ؛آیا باز گذرم به این نیمکت خواهد افتاد؟  _غیر از یک مشت خاطره‌ی تلخ و شیرین چیز دیگری در آنجا یافت نمیشد، تمامشان را پشت سر ، جا نهاد ، تا شاید سبک بال تر از آنجا برود. به ابتدای باغ رسید ، صدای چرخ خیاطی شهلا بلنده بگوش میرسید ، صداهای ممتدی که به گوشش آشنا می آمدند. آپوچی‌جانه را نگاه کرد ، و به روی ایوان شهلا خانم گذاشت .  سپس چشمش به نیمکت چوبی بروی ایوان افتاد ، طبق معمول برویش دفترچه‌ای مشکی و سالخورده بود که معمولا شهلابلنده ، اندازه و میزان سایز لباس مشتریان خود و حساب کتاب هایش را مینوشت. خودکار آبی و جوهر داده‌ی همیشگی نیز با یک نخ به میز متصل بود ، مهری به آرامی دستش را دراز کرد و دفترچه را برداشت ، اما نخ کوتاه‌تر از آن بود که به بتواند از آن فاصله چیزی نوشت ، تکه صابون مخصوص علامتگذاری خیاطی نیز لای دفترچه بود ، در نهایت او با تکه صابون بروی دیوار قهوه ای و رنگ رفته‌ی ایوان نوشت: «قالیچه‌‌ی بروی ایوانم برای تو، مواظب گربه ام باش.»  _سپس با قدمهای یک اندازه و پیوسته‌ی خود از باغ توسکا ﺩﺭﺁﻣﺪ . مهری ﻣﻨﮓ ﻭ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﯾﺶ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. به صدای چشمه توجه کرد، گویی صدایش را تاکنون اینچنین رسا و واضح نشنیده بود. چند قدم بالاتر ، درخت بید بزرگ ، به پیشوازش نیامد ، زیرا نَفسِ وجودش به پابرجا ماندن و ثابت قدمی بود.  مهری در دلش گفت ؛ من بچه بودم این بید گنده اینجا بود و بهم متلک میگفت، حالا که دارم پیر میشم ، باز همونجا مثل بُز ، زُل زده بهم،  ®سپس به یکباره و بی‌مقدمه شروع به فریاد زدن و عربده کشیدن نمود ، با تمام وجود پرخاش میکرد و میگفت؛ چیـه؟!.. هــــان؟.. به چی مث بُز زُل زدی ؟ خیال کردی که خرسم ، کدخدا میشه؟   نه نخیر  کور خوندی . این همه آزارم دادی بس نیست؟  خب آخرش چی؟ چی بهت رسید؟ همیشه دلمو شکوندی بس نیس؟ خب چی میگی اصلا چی میخوای از جونم؟  عمرم رو پوچ کردی با تحقیر و تنبیه‌هات ، بهت جایزه دادن؟ یا مدال پدالِ افتخار یا ابتکار در تربیت تک فرزند؟  باشه تو خوب. تو حاجی . تو پدر. تو آقا . تو سرور  . تو سالار. بس نیست اینا؟ کوری؟ نمیبینی دارم پیر میشم؟ نمیبینی موهام سفید شده؟ پس چرا نمیمیری تا من یتیم در یتیم بشم . ها؟ چیه؟ عشقم خودشو کشت. از دست من. از دست تو. از دست ما. میتونی زنده‌اش کنی؟  یکم سعی کن ، زور بزن یه آیه‌ای ، سوره‌ای ، پیغمبری ، معجزه‌ای!.... ها!،،،  هیچی توی دست و بالت نداری تا خون ریخته‌ شده رو جمع کنه؟..  تو که یه عمر سنگ دین و پیغمبر رو به سینه‌ی بیرحمت زدی ، تو که منو جلوی دوستام واسه یه خال شفیده مویِ سرم کتک زدی، تو که گفتی دیفلوم رشته‌ی انسانی واسه کافراست، رشته طبیعی واسه جنده‌هاست، تو که گفتی اگه هدبند و مقنعه و مانتو رو همراه چادرم نذارم  توی راه مدرسه میسپاری بهم گوجه پرت کنن، تویی که فهمیدی یه واگمن زپرتی دوزاری قرض گرفتم از همکلاسیم، وسط مدرسه ، چک زدی در گوشم واگمن رو وسط مدرسه شکستی،  تویی که فهمیدی رادیو جیبیم غیر از موج «آ إم» موج «اِف‌اِم» هم میگیره با تخته پارس اونقدر زدی منو تا دو سال فلج بی حرکت  خونه نشینم کردی ، تویی که بعد دوسال یه عصا واسم نگرفتی ، تویی که رفتی به شهلا بلنده گفتی منو میخای بزاری معلولین ، تویی که از خوشیم ناخوش شدی،  تویی که توی سینه قلب نداشتی ،   واسه چی پس با مامان من عروسی شدی؟ اونم که دق دادی کشتی بردی سینه‌ی قبرستون گذاشتی، خیالت راحت شدش؟..  حتما میپرسی چرا  داد میزنم؟.. واسه درخت دارم چرا فریاد میزنم؟    من دیگه اون رهگذر مودب همیشگی نیستم. اصلا هیچ وقتم نبودم ، همیش پای درخت بید میرسیدم زیر لب  فحش ناموس میکشیدم. میدونی چرا؟   چون دقیقا زیر همین درخت ایکبیری بود که بابام جلوی همه‌ی دوستام لباسام رو جر داد و منو به باد کتک گرفت ،  زیر همین درخت بی غیرت و بی‌میوه بود که کتابهامو ریخت آتیش زد ، آره همین درخت دیوث و بی‌ریشه بود که تمام زندگیمو به خاک و خون کشید ، راست واستاد نگاه کرد   هربار برگاش میلرزید چون که توی دلش داشت بهم میخندید . دم غروبی منم براش یه دبه اسید سوقات اوردم.  تا قطره‌ی اخرش ریختم به پاش. نوش جونش. بره جایی که غم نباشه.   خدایاا بخاطر اینکه به عشقم برسم ، مجبور شدم ، دروغ بگم.... آره. متاسفم ، من دروغ گفتم بهش. اما!.. اما فقط واسه اینکه ، زودتر بیاد خواستگاریم. همیـــن بخدا. ولی... ولی نمیدونم چرا ، اون دیوونه خودشو کُشت. آره خودشو کُشت. به همین آسونی. ببین دارم راست میگما... جدی جدی خودشو کُشت. حالا من میگم ، که باید چیکار کرد؟.. یعنی من الان باید چیکار کنم؟.. میدونی چیـــه؟ آخه من باید ببینمش. حتما باید ببینمش . اصلا اگه نرم پیشش نامردیه. اون بهم احتیاج داره روی کمکم حساب کرده. هــا؟.. چه کمکی؟ .. نمیدونم خب!.. ولی اون... حتما غمگینه ، پس وجودم کنارش ، بهش آرامش خاطر میده و میتونم باز براش فی‌البداعه مث قبلا از خودم ، از باغ ، حرفای خوب خوب بزنم ،  اون بی من میمیره..   ٬٫چی چی دارم میگم!. اون که خودش یکبار الانش مُرده. دیگه نمیشه که باز یه بار دیگه بمیره.  ®(مهربانو که از شدت غم و هجوم فکر و خیال ، روانش پاک گشته ، همچون یک دیوانه‌ی خیابانی و با درصد دیوانگی بالا ، بلند بلند با درخت بید ، کنار گذر ، حرف میزند.  چادرش را رها کرده و به دستان باد سپرده، چادرش به آنسوی گذر و سمت درب باغ ، کشیده شده.) مهربانو با صدای بلند و حرکات شدید دست ، خطاب به شخصی خیالی ، و یا موجودی خیالی ، درحال جر و بحث است، گاه پدرش را در شمایل آن موجود نامرئی میبیند و گاه باز به درخت پیر بید  دشنام میدهد؛     _مهربانو♪؛ چیه ؟ خاک تو سرت . با اون قد و هیکلت ، صبح تا شب ، کنار خیابون مثل لات و لوتای بی سرو پا ، واستادی ، و تکیه زدی به دیوار . خجالت نمیکشی ، درخته‌ی بی حیا؟.. چون قدت بلنده ، پس باید توی خونه‌ی مردم رو دید بزنی؟ حالا خوب شد خدا تو رو بید خلق کرد. اگه توسکا بودی ، دیگه چی میشد؟.. خجالت اوره با این قد و هیکل ، به هر بادی شروع به لرزیدن میکنی. همین روزاست که با اره موتوری قطعش کنن و تیر چراغ بجایش نصب کنن. حیف به خاطراتمون هم رحم نمیکنند ، آشغالا..     ®مهربانو رودرروی درخت بید، درآنسوی گذر مینشیند، نسیمی سرد در موج موههایش میپیچد، زلفش در هوا تاب میخورد، او انگار تمام قصه‌های پیشین را وارونه کرده و سنّت شکن رسوم و روال معمول گشته. زیرا اینبار او همچون لیلی زمانه گشته که سر به جنون گذارده ، و از داغ عشق شهریار ، مجنون‌وار در سراشیبی رسوایی و شیدایی نهاده. مهربانو که روسری و چادر از سرش افتاده ، و بیخبر از نگاه متعجب رهگذری آشناست، در غم فرو میریزد، و دچار فروپاشی روانی میشود، او که پیش از اینها نیز، مستعد دیوانگی بود، زیربار شدید روحی و روانی، تعادل و سلامت عقلیش را از دست میدهد، بی مقدمه خنده‌ای قهقه‌کنان میکند، بلندترین خنده‌ایست، که او در تمام عمرش سرداده. خنده‌ای آنقدر بلند که حتی خنده‌های شهلا بلنده مقابلش رنگ میبازد. او زیر لب شروع به خواندن ترانه‌ای میکند و در مسیر دور و دورتر میشود ♪: دل‌آرومم دراین کوچه‌گذر کرد،   نسیم کاکلش مارا خبر کرد.   نسیم کاکلش جونی به من داد،   لب خندونش از دینم بدر‌کرد.  فلک‌ دیدی که شهریارم باجانم چها کرد،   غم‌عالم نصیب جون ماکرد.   غم‌عالم همه ریگِ بیابون٫     فلک برچیدو در،دامون ماکرد. شهریار دیدی‌که سردار غمم کرد،   مرا بی‌خانمون و همدمم کرد.  یارم شاعر شدش ،شعری ‌ز غم نوشت و داد بدستم،   که سرگردون بدور عالمم کرد.....     __در محله‌ی ضرب، درون باغ هلو، هاجر برای فرار از افکاری که واقعیت را به او یادآور میشود، به حاشیه پناه برده تا سرگرم مسایل روزمره بشود. صبح از راه رسیده و خورشید، با نورِ خفیفی که از پشتِ کوه ها می پراکند، روز را با سفیدی صبح، اعلام می کند. آنگاه سکوتِ شبانگاهی ، جایش را به صدای نوای بلبل ها و گنجشکها میدهد ،  و سحرگاه به آرامی تمامیِ افکار منزجر کننده از روح و روان هاجر پاک شده و در تاریکو روشنِ صبح گُم می شوند . هاجر سحرخیز است و هردم از عالم سیاهه خواب به روشنای بیداری سلام گفته و ابتدا اشکشهای شب پیشش را پاک می کند و خود را برای کارهای روزانه آماده می کند ، او با هزار و یک امید و انگیزه تمام لحظات روزهایش را قدمزنان به غروب میرساند تا راس ساعت هفت، سرکوچه‌ی میهن، نیلیا را ملاقات کند، و مانند روزهای اول آشنایی ، تا به صف نانوایی حرف بزنند، شوخی کنند و زمان را با هم بگذرانند، از نظر هاجر، نیلیا پاکترین و معصوم ترین فردی‌ست که از آمدنش به شهر، تاکنون او دیده. اما چند صباحی‌ست که تمام لحظات مشترکشان، وقف حرفهایی میشود که نیلیا راجع به شنیده‌هایش مطرح و عنوان میکند‌. همان چیزهایی که از جانب دوست جدید و غریبشان (آمنه) بیان گردیده، و به مزاج نیلیا خوش نشسته. ازاین رو، نیلیا میل دارد، تمامی حرفهایی که شنیده را برای او نیز تعریف کند، اما هاجر حس حسادت و یا حتی مقداری رقابت نسبت به آمنه دارد. زیرا جمع دونفره‌ی دوستانه‌ی‌شان را برهم زده. شخصیت و نوع پوششی که آمنه دارد ، کاملا متفاوت است با هاجر. آمنه همواره حرفهای عجیب غریب و متفاوتی میزند که حس کنجکاوی هر شنونده‌ای را برمی‌انگیزد.

درمقابل اما هاجر بی‌ادعا و ساده‌لوح بنظر می‌آید. او همواره لباسی سفید و محلی مخصوص شهرشرقیِ ٫رودِلنگ٬ را به تن دارد، و اکثرا شور و شوق خاص و دونفره‌ای (،همراه نیلیا،) برای کنجکاوی و کنکاش در ناشناخته‌ها را در سر میپروراند.. او بهمراه نیلی چند صباحی‌ست هدف مشترک و مشخصی را دنبال میکنند. و در حال کشف اسرار و راز و رمزهای پنهان در باغ هلو هستند‌. چند شب پیش نیز، او به پیشنهاد نیلیا ، با چراغ روشنایی با ترس و لرز ، مخفیانه به گوشه‌ی تاریک و مرموز باغ رفته و پس از دقایقی پر التهاب ، توانسته بود تا هجم برگهای خشکی که روی یکدیگر تلنبار شده بود را به کناری بریزد و در نهایت مطابق آنچه انتظارش را داشت، به سطح سفید سنگ قبری برسد‌. با دیدن سنگ قبر و اطمینان از وجود چنین آرامگاهی ، به فکر خواندن نام مُت‍َوَفیٰ افتاد که در همان لحظه از شنیدن صدای پارس سگهای درون باغ ، مضطرب میشود و از ترس لو رفتن، و بیدار شدن خانم دیبا از صدای سگها، سریعا آنجا را ترک میکند، آن شب او توانسته بود که به لطف نور ماه‌تاب (مهتاب) اسم روی سنگ قبر را بخواند، اما با توجه به اتفاقی که لحظات پس از آن ، حین عبور از سالن پذیرایی ، بقصد رفتن به اتاق زیر شیربانی، برایش رخ داد ، فعلا از ادامه کنجکاوی و کنکاش ، دست کشیده . در عوض به دنبال یافتن راهی برای بهبود بخشیدن به رابطه‌ی دوستانه‌اش با نیلیاست.  _اینک نیز هاجر زیرکانه و نامحسوس ، پشت قفسه‌های پر از کتاب ، درون سالن پذیرایی، ایستاده و کتاب قطوری که از آمنه قرض گرفته است را در دست دارد و مخفیانه ، و روزنامه‌وار میخواند ، و هر ازگاهی موزیانه نگاهی از لابه‌لای کتابها ، به درب اتاق خانم دیبا میکند. گویی که در حال انجام کار خلافی‌ست و حرکات رفتارش مملوء از پنهانکاری و ترس و اضطراب است.   لحظاتی بعد.... درب اتاق باز میشود، هاجر از ترس ، نفسش بند امده و بی‌حرکت ،خشکش میزند.  خانم دیبا از پشتِ هاله‌ای پُـر از ابهام ظهور کرده و شروع به قُرقُر زدن میکند، راجع به چیز ثابت و مشخصی حرف نمیزند ، بلکه در خصوص آسمان و ابرهای سمج و همیشگی‌ ان ، شِکِوِه و گِــلایه دارد. هـاجر از پشت قفسه‌ی کتابها، به صدای دیبا گوش میدهد، گویی خانم دیبا ، متوجه‌ی حضورش در سالن نشده، هاجر سولفه‌ای نمایشی میکند تا حضورش را اعلام کند، گوشهای خانم به حـَـدی سـَنگین است که به هیچ وجه متوجه‌ی سولفه‌ی نمایشی هاجــَر نمیشود. هاجر آرام و بیصدا ، از پشت قفسه‌ی کتابها بیرون می‌آید ، و پشت سر دیبا ، راست و ســیخ می‌ایستد، دیبا که مشغول قـــُرقُر  زدن است ، ناگاه برمیگردد و از دیدن هاجر شوکه میشود ٬ _هاجــَر با دلهره و استرس آب دهانش را قورت میدهد و با دستپاچگی میگوید؛  واای ببخـشیدآ خانوم‌جان، ترسوندمتون‌آ؟.. بخودا ، والا ، خنوم جان(خانم‌) اصلا قصد ترسوندن شما رو نداشتم‌آ. فقط یهویی عمدی بودآ.   ®خانم دیبا نگاهی تلخ و از بالای عینکش به سرتاپای هاجرمیکند؛♪ یعنی چی که قصدی نداشتم، عمدی بود؟ بازم که شروع کردی به پرتو پلا گفتن. باید بگی قصد بدی نداشتم. یا که از عمد نبود. _ه‍ٰ‌ج؛ آهاا ، یعنی بله. همینی که شوما(شما) میگی دورسته (درسته). خنوم‌جان با من امری ندارین؟..   دیبا؛ نه ، عرض خاصی نیست، بفرمایید برید به کارهای روزمره‌تون برسید.   _هٰ‍ ج؛ هاٰ؟..  چی فرمودین؟. روزنمه؟ کدوم روزنمه؟ من که روزنامه ندارم والا بخوداا!..   دیبا؛ روزنامه نه. بلکه› روزمره، یعنی روالِ معمولِ رایج در طی یک روز.  _هٰ‍‌ج؛ ه‍ی خانوم جان کدام کارای روزمنره؟ (روزمره) والا از خودا که پنهون نیستا، از خلق خودا چه پنهون، من  مدت هاست نه به آمدن کسی دلخوشم‌آ‌ نه از رفتن کسی دلگیر.  والا بیکسی هم عالمی داره‌آ .خدایا اونقدرآ تو خودم ریختم‌آ که از سرمم گذشت‌آ. خوداجان (خدا) دارم غرق میشما ٬ دستت کجاستا؟ هی روزگار،.. من به درک!،، -خودت خسته نشدیا ، از دیدن تصویر تکراریِ درد کشیدنِ من؟ حرف دلم رو اگه امروز بزنما، اسمش میشه› "حرف دل". _اگه نگما فردا میشه"حسرتا". پس بزارید بگما. اصلا خانم جان می دونی چیا؟   ®دیبا با کمی مکث و نگاهی عاقل اندر صفی میگوید :♪آاااوو هاجر چقدر دلت پُر بودش دخترجون. حالا من یه کلمه حرف زدم ، تو دیگه بیست خط مقدمه چینی نکن برام. تازه ازم میپرسی که چیه!..  خب باشد میشنوم بگو. چیه؟   _ه‍ٰ ج؛ این دوختره ، نیلیا از وختی(وقتی) که با اون دوغتره(دختره) که اسمش آمنه هستا، دوست شد‌ا ، رفتار کردارش تغییر کردا. دیگه حتیٰ یه خبری از احوالم نمیگیرا.  _دیبا؛ آهان!...پس بگو!.... از دست رفیقت ناراحتی!؟.. خب تعریف کن تا بشنوم چی‌شده و چه اتفاقی تو رو آز‍ُرده‌خاطر  و پریشان‌حال کرده؟!..   {کمی سکـــوت}... دیبا؛ هاجر مگه با شما دارم حرف نمیزنم؟ پس چرا لال شدی داری دیوار رو نگاه میکنی. داشتی میگفتی، چرا یهو ماتت برده؟...  -ـ®هاجر‌ که چهره‌ی حق‌بجانب و رنجیده خاطرش براَفروخته‌ و غضب‌آلود گشته ، أبروی چپش را با غیض کمی بالاتر داده و چشم راستش را با حالتی موزیانه ریز نموده و به سمت خالیه اتاق خیره گشته ، گویی در حال خیال پردازی و تجسم لحظه‌ی انتقام‌گرفتن از آمنه است ، او که مـَحو افکاری مجهول شده ، در تصوراتش غرق است و هیچ عکس‌العملی بروز نمیدهد، زیرا اصلا صدا خانم دیبا را نمیشنود و کاملا گوش به صدا و نَجوایِ درونش سپرده  ، او حتی پلک هم نمیزند  و ظاهرا نفسهایش را نیز جایی میانِ قفسه‌های کتاب و یا اتاق زیر شیروانی جا گذاشته.   دیبا اینبار با عصای چوبی و بُرّاقش به نرمی و آرامی ضربه‌ای به پشت پای هاجر میزند ، هاجر به یکباره سراسیمه بخودش آمده و در پاسخ با حرص و لجاجت میگوید??؛ خنوم‌جان آمنه یه حرفهای دروغ و چرت پرتی میگه‌آ ، که اون سرش ناپیدا. میگه با یه پسری که مُطرِب و خواننده‌ست‌آ ، توی داخلِ، اینترپت(اینترنت) آشنا شده‌آ و با هم ازدواج کردن‌آ. بعدش که ازش میپرسیم اینترپت چی هَست‍ ‍ـ‍‌‍آ؟.. میگه که چون از آینده اومده‌آ ، یه چیزایی و یه جاهایی بَلَـده که ما بـَلَد نیستیم‌آ. این طفل معصوم، نیلیا، ازبسی که ساده‌ست‌آ، حرفاشو باور میکنه‌آ.  _دیبا؛ خب تو هم اگه دلت میخواد که توجه‌ی نیلیا رو بدست بیاری ، باید با حرفهات و رفتارت کاری کنی که اون بهت جذب بشه و یه چیزی ازت یاد بگیره و یا از تجربه‌هات بهره‌مند بشه. نیلیآ دختری نوجوان و بی‌تجربه‌ست و بطور غریزی سمت افرادی کشش پیدا میکنه که حرفای نو و تازه‌ای برای گفتن دارند.  _ه‍ٰ‌ج؛  خب آخه... من مثلا چی‌آ باید بگم‌آ تا اون نشنیده باشه‌آ و براش تازگی داشته باشه‌آ؟.. _دیبا؛ نمیدونم ، من که جای تو نیستم تا بدونم چه چیزایی رو میدونی و چه چیزایی رو نمیدونی.   _هٰ‍‍ ج؛  مثلا میتونم براش از خاطرات سالهای قحطی بزرگ بگم‌آ. اینکه سال ۱۳۲۰ انگلیسا از قصد تمام غلات‌ و گندما و حبوبات ذخیره شده و آذوقه ‌ی ما رو خریدن‌آ  تا برای سربازاشون که درحال جنگیدن توی جنگ جهانی دوم بودن‌آ بفرستن‌آ.  انگلیسا توی اوج قحطی ، حتی از دریافت کمکهای کشورهای همسایه به ما، جلوگیری میکردآ به این بهونه که تمام تجهیزات حمل نقل آبی خاکی ، در اون روزها ، باید در اختیار جنگ باشه‌آ . در حالی که تا به الان همه خیال میکردن اون قحطی بخاطر خشکسالی بوده‌آ اما در اصل نقشه‌ی پلید واسه نسل کشی ایرانیا ، توسط روباهه مکار بوده‌آ ، و اون سالها هشت تا ده ملعون از ادمای این دیار از گرسنگی تلف شدن‌آ.   .®دیبا که ابروهایش را بالاتر از حد معمول داده  و با دهانی که از شدت تعجب نیمه باز مانده  ،در حالتی متحیر و شوکه ، از بالای عینکش به هاجر خیره شد ، کمی با مکث و استخاره پرسید؛ گفتی که هشت تا ده ،چی؟    _ه‍ٰ‌ج؛  هشت تا ده مَلعون نفر ایرانیا از قحطی فوت کردن‌آ.   _دیبا؛ ملعون دیگه چیه! میلیون باید بگی. هشت تا ده میلیون نفر. درضمن اینا که به سن و سالت نمیخوره ، پس از کجا چنین چیزای قلنبه سولنبه‌ای بلدی؟. مامان‌بزرگت برات تعریف کرده؟.   _ه‍ٰ‌ج؛ والا از خودا که پنهون نیست‌آ از شوما چه پنهون ، من خودمم مثل اون دوخترکِ دماغی، (آمنه) ، از زمان خودم یهو بیست ، سی سالی جلوتر تبعید شدم‌آ.  (®دیبا با اخمی معنادار٬  نگاه تلخی به هاجر انداخت که هاجر سریع دستوپایش را گُم کرد و با خنده‌ای مصنوعی و از روی ترس ادامه داد که...)    _ه‍‌ٓ·ٰج؛  ببخشید شوخی کردم‌آ بخودا.  داشتم تمرین میکردم‌آ که اگه نیلیا ازم پرسید‌آ که اینارو از کوجا میدونم‌آ ، بهش الکی بگم‌آ که منم عین اون دوختره، مسافر زمانم‌آ. ولی چون اون از آینده اومده‌آ ، من بجاش از قدیم قدیما اومدم‌آ. همین .  بخودا داشتم شوخی میکردمااا..    _دیبا؛ خب حالا بگو ببینم اینارو کی برات تعریف کرده؟  (®ه‍ٰ‍اجر به ارامی و شرمندگی سرش را پایین می‌اندازد و زیرلب چیزهای نامفهومی زمزمه میکند ، انگار که برای خودش قُــرقر میزند، سپس دستانش را که پشت خود پنهان کرده بود ، بیرون می‌آورد و بواسطه‌ی کتاب قطوری که در دستانش است، منبع و مأخذ حرفهایی که زده بود افشا میشود.  دیبا با کمی دقت ، ابروهایش را پایین می‌آورد و چشمانش را بروی کتاب ریز میکند ، عینکش را کمی بالا میدهد ، سپس به هاجر خیره میشود و میپرسد) _دیبا؛♪خب حالا این چی هستش؟  _ه‍‌ج؛ کتاب هستش‌آ.  _دیبا؛ میدونم که کتابه. از کجا اومده؟    _ه‍‌ج؛ بخودا از توی کابینت کتابدان بر نداشتمش‌آ.   _دیبا؛ خودمم میدونم که از قفسه‌ی کتابخونه بر نداشتیش. چون خودم اولین باره که چشمم بهش افتاده.  اسمش چیه؟ نویسنده‌اش کیه؟  _ه‍‌ج؛ اسمش ، یتیم‌خانه‌ی ایران  هست‌آ. راجع به قحطی بزرگ‌و هولوکاست نسل کشی ایرانیاست‌آ       (®دیبا با تعجب جلو میرود و کتاب را از دستان هاجر گرفته و نگاهی به جلدش میکند ، آنگاه صفحاتش را ورق میزند و با تعجب نگاهی به هاجر سپس به تاریخ انتشار کتاب میکند، آنگاه سمت دیوار و تقویم چهاربرگش میرود. سرش را تکانی میدهد ، و کتاب را به هاجر پس میدهد.)  از هاجر میپرسد♪؛  بهم بگو ببینم که این کتاب رو از دست همون دختره که گفته بودش توی زمان گُم شده و بیست سالی یهو به عقب برگشته،  یعنی، آمنه، گرفتی! درسته؟   _ه‍ٰ‌ج؛ آره. درسته خنوم‌جان . _دییا؛  یه سوالی ازت میکنم ، خودم پاسخش رو میدونم، اما میخوام بدونم راجع بهش خودت چه فکری میکنی.  _ه‍‌ج؛ راجع به چی خنوم‌جان؟؟  _دیبا؛ تو چند لحظه‌ی پیش که وارد اتاق شدم ، برگشتی گفتی، حرف دل رو اگه نزنی ، حسرت میشه. ولی حرف دلت رو نزدی، و الکی وانمود کردی که منظورت به دوستت نیلیا و بی‌محلی هاش بوده، اما من میدونم که تو همه چیز رو در مورد حقیقت ماجرا فهمیدی، ولی سکوت میکنی. حالا برام راجع به  ماهیَّت و نَــفْسِ وجودت بگو؟          _هٰ‍‌ج (با بُغض)؛ والا.. چی بگم‌آ خنوم جان!.. از روز اولی که اومدم‌آ پیش شوما. یعنی شوما لوطف کردین و پناهم دادین‌آ، من متوجه‌ی یه چیزایی شده بودم‌آ...    _دیبا با نگاهی برقدار و مهربان ، به هاجر زل میزند و با خونسردی و لحنی خوش میپرسد؛♪چه چیزایی؟!..     _هاجــَـــــر (اشک در چشمانش حلقه زده، بُغض راه گلویش را بسته) ♪؛  من خیال میکردم‌آ که شوما از باغ خارج نمیشید، و خودتون رو در زمان و مکان حبس کردین‌آ. یواش یواش‌آ فهمیدم توی این باغ و توی این خونه ، هیچ ساعتی کار نمیکنه و زمان توی این فضا و مکان متوقف میشه‌آ. من همش از صدای جُغد زیر شیروانی میترسیدم ، ولی بعدش کم کم از سگهای درون باغ وحشت داشتم‌آ. من همون اوایل فهمیدم که حضور و رفت و آمدم رو سگهای نگهبان باغ حس میکنن ولی انگار منو نمیبینند ، انگار اصلا وجود ندارم. درعوضش ولی تمام گربه‌ها منو میبینند‌آ  -®دیبا سر صندلی چوبی‌اش مینشیند ، گویی لبخند ریزی به لب دارد ، عصایش را به کنار شومینه تکیه میدهد ، سیگار باریک ”مور“را به چوب سیگاری‌اش وصل کرده ، طبق عادت ،خاموش بروی لب میگذارد. صفحه‌ی گرام را با اشاره‌ای به چرخش در می‌آورد و سوزنش را پایین اورده و بر سطح صفحه میگذارد. صدای بانوی آوازه‌خوان فضا را تصائب میکند. هاجر که اشک از چشمش سرریز شده ، بینی‌اش سرخ گشته و انگشتانش را به هم گره کرده و گاه با لبه‌ی چین دار ، لباسش بازی میکند، نگاهش به فرش زیر پا چسبیده، و هراز گاهی آب دماغش را بالا میکشد، دیبا با خونسردی و باوقار نگاهی به هاجر میکند ، لبخندی از رضایت گوشه‌ی لبش جا خوش کرده، سرش را به معنای تایید تکان میدهد و میگوید ♪؛ خب!... پس بالاخره فهمیدی؟!.. میدونستم دیر یا زود متوجه میشی. اما روز اولی که اومده بودی پیشم ، برام سخت بود تا بعد از اون اتفاقاتی که برات پیش اومده بود ، حقیقت رو برات شرح بدم. تو میدونستی که یه اتفاقی توی کلیّت روزگارت رویداده اما هنوز درک درستی از این مرحله از زندگانی نداشتی. تو زندگی رو به زنده بودن جسم و کالبدت تعبیر میکردی و هرگز انتظار تجربه‌ی چنین حالتی از مفهومِ زندگی رو نداشتی. حالا که به ماهیّت خودت پی بردی، برام از شب حادثه و احساست بگو٬٫   _هاجر؛ بخودا چیز زیادی یادم نمونده، اما..اما چرا!.. یه چیزایی‌آ یادمه‌آ. روز آفتابی ای بودآ، پنج‌شنبه‌ی غمناک و جلفی بودآ ، از اون روزا که دلت میگیره.ها.  خایلی حس بدی داشتم‌آ،    مانقولی یجوری بهم نگاه میکردآ، انگار حرفی توش بود. یعنی حرفی‌ توی نیگاش بود. اون رو بردم توی تلنبار (طویله) بستم‌آ  _دیبا با نگاهی متعجب ، سوی هاجر خیره میشود و میپرسد♪؛ مانقولی؟ مانقولی دیگه کیه؟  _هاجر؛ اسم گاو کلاش‌ملاشیِ من بود‌آ.  _دیبا؛ کلاشملاشی دیگه چیه؟ 

هاجر؛ یانی(یعنی) رنگش‌آ سیاه سفیدی بود . بعد از اینکه اونو توی تلنبار بستم‌آ ، رفتم تا مَــجِـد (مسجد) گلدسته‌ی روستامون ، سَرِ مَزارِ مادَرِ مشت کریم و بعدشم‌آ که سر خاک مشت کریم یه فاتحه دادم‌آ،  برگشتم‌آ خونه. شب به ستاره‌چین نشسته بود‌آ که بی‌خبر صدای مانقولی رو شنیدم‌آ، خیلی عجیب بود انگاری‌آ داشت زایمان میکرد، از بسی که مٰــِا‍ع مـا‍ِٰع سر داده بود‌آ، فانوس رو برداشتم رفتم‌آ توی تلنبار.... درب رو که باز کردم‌آ ، دیدم که وای کار از کار گذشته‌آ... گوفتم که واای یا ‘٫قَـلَـمِ بَنـی‌‌ٖهٰآشـِم٬‘ خودت به فریــٓادم برس ، یا ٫ظآهِـــرِ‌ آهو٬  دستم به دامنت ،  من، حالا چه خاکی به سرم بریزم‌آ..  _دیبا (با هیجان پرسید)؛ چی شده بودش مگه! گوساله‌اش بدنیا اومده بود؟  _هاجر؛ چی؟ گوساله؟ کدوم گوساله ، خنوم جان؟ مانقولی که اصلا شکم نداشتش‌آ.  درضمن مانقولی اصلا نمیتونست گوساله بدنیا بیاره. من رفتم توی تلنبار و دیدم که مانقولی غیبش زده.  _دیبا؛ چرا منقولی نمیتونست بچه بیاره؟    _هاجر؛ خنوم‌جان من همش میگم مانقولی نمیتونست حامله بشه ، اما شوما همش اصرار کن‌آ. مانقولی نر بودش‌آ. خلاصه با کلی هول و بلا  تند تند اطراف خانه را با چراغ فانوس و نور کمش ، کورمال کورمال با چشام شخم زدم و همش اسمشو صدا کردم‌آ.  که یهو جوابم‌آ داد ، منم رفتم سمت صدا،  آما باز دیدم مانقولی صداش میآد از تویِ تلنبار  آما تصویرش نیست.  بعدش یهویی دیدم که صدا از توی آب‌أنبار قدیمی و نیمه مخروبه‌مان میادا ، من از بچگی از آب‌أنبار میترسیدما ، خلاصه رفتم یه چاقو لااقل بردارم و یا یه سنجاق قُلفی (قفلی) به لباسم بزنم که یه وقت‌آ منو جن نزنه و یا بی‌بختی نشه‌ها .  رفتم سنجاق قلفی گیر نیاوردم ولی در تکاپو بودم که صدای زنگوله‌ی مانقولی در اومدش‌آ . و همش نزدیک و نزدیک تر شدش‌آ . من گوش دادم‌آ و شنیدم که صدای حرف زدنِ یه دختر بچه میاد ، ترسیدم   _دیبا؛ از چی ترسیدی  مگه یه دختر بچه‌ ترسناک میشه که تو بخوای بترسی.  _ه‍.ج؛ آخه خنوم‌جان اونجا که من زندگی میکردم مثل توی شهر نبودش‌آ که.  تا صد فرسخی من ، هیچ آدمیزادی ساکن نبودش‌آ ، تازه بر فرض مثال اگرهم بودا ، جرأت خروج از خانه را نیمه شبا نداشتا . حالا چه برسه به اینکه یه دختر بچه باشه‌ها!...    _دیبا:  هاجر نکنه که همه‌ی اینا رو توی یه کتاب و یا فیلم وحشتناک دیدی و حالا داری منو سرکار میزاری !؟..  _ه،ج؛ نه خنوم ‌جان ، بعدش رفتم و دیدم گاوم رفته و توی طویله‌ست. با خودم گفتم حتما لافَندشو (طنابشو) خوب نبستم و اونم رفته از تلنبار به طویله.  آما نزدیک که شودم  دیدم طنابش بسته ‌ست به ستون . ولی پس چطوری‌ا رفته آب‌انبار و یا خارج شده از تلنبار؟،،، دقت که کردم دیدم یه تکه روبان صورتی رنگ به زنگوله‌اش پاپیون زده‌ هست‌آ ، منم بازش کردما و سریع از ترس برگشتم خونه و واسه اینکه اون روبان رو گم نکنم‌آ  برداشتم و بستم دور مچ دستم . و خوابیدم‌آ.     _دیبا؛  چرا اونو برداشتی و بستی به دستت تا گم نکنی؟    هاجر؛  تصمیم داشتم اونو نگه دارم و فردایی ببرم پیش رمال و یا دوعا کن تا یه سرکتابی یا چی‌میدونم یه س‍ِحری ، وِردی یاکه مثلا دعایی بده‌آ به من تا کسی منو جادو جنبل نکنه‌ها. اماا الان‌آ که خوب فکر میکنم.آ، اصلا به یادم نمیاد‌آ که فانوس را کوجا(کجا) گوذاشتم‌آ! آما فکر کنم احتمالا اخرین بار روی زمین کنارِ کلوش (کاه) گذاشته بودم‌آ. حتمی مانقولی لگد زده‌آ و فانوس افتاده زمین ،که سبب اتشسوزی شده‌ بودش‌آ.  منم فقط یادمه که چشام سنگین شده بود، اما دود همه جا رو پر کرده بود ، هیچ صدایی بگوش نمیرسید‌آ، فقط پیچا(گربه) میئو میئو میکرد‌آ و کشکرت(کلاغ) غارغار. البته خب گاهی هم جیرجیرک، جیر جیر.  من احساس کردم‌آ از نوک پاهام یه چیزی کشیده شد سمت بالا، تا به سرم رسیدآ، احساس گرماش رو لمس میکردمآ، نوک انگشتام گِز گِز میکرد، یهو انگار یه چیزی منو از درون کالبدم ، از داخل کشید‌آ و از تن و جسمم آزاد کردآ، واااای خنوووم جان چنان احساس سبکی و راحتی میکردم که نگو و نپرس. انگار تمام زندگیم‌آ داشتم زیر فشارِ مهلک و کشنده‌ی جسمم لــِه میشدم‌آ. اون لحظه برای اولین بار آزاد و رها شده بودم. از خودم پرسیدم که چرا زودتر از اینها ، از قید و بند این جسمِ سنگین ، رها نشده بودم‌آ. اصلا دلم نمیخواست به اون جسم بی جان که اونجا خواب رفته بود برگردم‌آ، احساس غریبگی میکردم باهاش. بعد که به خودم اومدم دیدم دارم از بالای سقف به همه چیز نگاه میکنم، چقدر سخت بود تا بتونم خودمو روی زمین بند کنم‌آ. بعدش فقط یادمه که  مادر مشت کریم‌آ ، اومد پیشوازم، تا چشمم‌آ خورد بهش‌آ ، و لبخندش رو دیدم فهمیدم‌آ که لو رفتم و اون فهمیده که کار من بوده، از خجالت آب شدم‌آ.... اون هیچی بهم نگفت‌آ، اما از لبخندش معلوم بود که دستم رو شده و فهمیده که من چیکار کردم‌آ.   _دیبا؛  اون چی رو فهمیده بود؟ چی کارِ تو بوده؟ واضح تر بگو تا منم بفهمم .  _هاجر؛ اخه جونم واست بگه که من که کوچیک بودم ، یه بار زده بودم‌آ با سنگ‌انداز ، و سنگ خورده بودآ به کله‌ی شَلَختِش(اُردَک) و اون  اُردک‌آ بیچاره هم یه مدت گیج بود و ضبدری راه میرفت‌آ، تا که سرشو بریدن و فسنجان درست کردن‌آ....  دیبا با خنده؛♪ عجبا پس تو خیلی شیطون بودیا.  -®هاجر سرش را با شرمندگی پایین می‌اندازد ولی لبخندی از سر رضایت به لب دارد...

 

\/√\/_ ®سوی دیگر قصه، مهربانو همچون دیوانه‌ای سرگشته و بی‌خانمان در شهر راه میرود .ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﻭ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ . مهری ،ﺗﺤﻤﻞ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻮﺍﯾﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺁﻥ ﻫﻢ ﭘﺪﺭﯼ ﮐﻪ مهری با چهل و چهارسال سن برایش هنوز  دختربچه‌ای کودک و بیعقل محسوب میشد. ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﭘﯿﺸﺎﻣﺪﯼ ﺭﺥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ. ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻭ ﺗﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﺎﻥﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺯﺷﺘﯽ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﺎﻧﺪ.  ﺍﻭ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ.  ﻫﯿﮑﻞ ریزش ﺳﻨﺶ ﺭﺍ کمتر ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ . ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺍﺳﻢ ﻭ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ. ﻭ ﺣﺎﻻ ﺣﻘﯿﻘﺘﺎ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺑﯽ ﺩﺭ ﻭ ﭘﯿﮑﺮﺷﺎﻥ ﮔﻢ ﮐﻨﺪ . ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺟﯿﻎ ﺑﮑﺸﺪ تا شهلابلنده ﺑﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩﺵ ﺑﺮﺳﺪ . ﻫﻮﺍ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺷﺐ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻫﻮﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩﻩ؟او بی‌رَمَق و پریشان پیش بسوی ناکجا میرود.....

★(عاقبت)

آسمان شب‌هنگام ٫ به تن کرده تـــنپوشی از جنسِ اضطراب به رنگ سیاه‌.  ساکت و آرام, شهر خلوت و خالی گشت از رنگ و ریاح. _نفسهای لرزان و قدمهای رسوای مهربانو ٬ در نقش یک عاشقِ شکست‌خورده‌ ، مجنون وار ٬ رسید به محله‌ی خشتی و قدیمی ساغر.   با قدمهای کوچک و آرام و اندام نحیف و حالو‌ روزی نالان ٬ بی هدف و ناخواسته رفت سوی کوچه‌ی باریک و بن‌بست حُرمت پوش.   مهربانو رودرروی  بن‌بستی که خانه‌های نیمه‌مخروبه و بسیار کهن و قدیمی در آن بصورت دست نخورده و پابرجا باقی مانده ، ایستاد.  او صدای زنگ دوچرخه‌ای قدیمی را از پشت سرش شنید و بطور غریزی خودش را پَــس کشید تا راه را برای عبور دوچرخه باز کند . اما با حیرت به پشت سرش خیره ماند و در عجب شد که چرا پس دوچرخه‌ای در امتداد کوچه نیست. سپس نگاهش به پیچک هایی که از تنه‌ی دیوار بالا رفته بود گره خورد.   و خیره ماند به نیم‌تنه‌ی عیان و آشکار درخت بید که در حیاط خانه ای با درب چوبی سفید قرار داشت.  بعد از مدتی مهربانو باآن چشمان درشت و جادویی دقیق شد در یأس و ناامیدی.  فقط یک ثانیه برایش کافی بود تا از شدت فشارهای روحی و روانی  درهم بریزد. آنگاه به تصویر زیبای خاطرات کودکی پوزخندی بزند و جای خالیه چادرش را حس کند. همان چادری که در ابتدای مسیر بیخبر به دست سرد باد سپرده بودش. در چشم برهم زدنی ٬ خیسیِ ریزشِ اولین قطره‌ی باران را بروی گردنش حس کرد. سرش را بالا اورد و نگاهی به آسمان بالای سرش انداخت. آنجا بود که آرزو کرد که ای کاش خودش قربانی میشد ولی بلایی سر شهریار نمی آمد. او به آخر قصه‌ای تلخ رسیده بود ولی نمیتوانست به نفسهای شرمنده‌ و ناامیدش خاتمه دهد. پس به ناچار مجبور به ادامه بود. او خسته و ناامید شده از بغض های پی در پی. پس اینبار بی دلیل خندید. جوجه‌ کلاغ که ترس از گربه را فراموش کرده  تماشاگر تمام صحنه‌هاست ، بی انگیزه گوشه‌ای سمت اوارگیِ این روزگارِ عجیب، ایستاده.  مهربانو بزرگتر از آنی بود که خودش را در شهر گُــم کند ٬٫ اما از انجایی که روزگارش دستخوش یک فرجام تلخ گردیده بود  او از حقیقت خویش در فرار بود. یأس و ناامیدی بروی افکارش سایه افکنده بود. جوجه کلاغ قصه‌ی ما نیز در افکارش به شباهت‌ها و یا نکات مشترک بین خود و مهربانو به اندیشه نشسته بود .  و از خودش میپرسید که یعنی مهربانو همانند خودش گم کرده مسیرِ آشیانه‌اش را؟.. _یا که شاید چادرش را باد برده همانند آشیانه‌اش که زمانی بر نوک درخت کاج بلند قرار داشت؟..      __ناگه در ســــکوت شب و زوزه‌ی باد, در  خیالات و توهمات  مهربانو ،هیاهوی گنجشکها بلند شد و مهری نگاهش را از سویی به سوی دیگر در هوا چرخاند. گویی به خیالش گنجشکهایی پرهیاهو در برابر نگاهه نگرانش از شاخه‌ای سبز برخواسته و سپس کمی آنسوتر بروی شاخه‌ای خشکیده و لخت نشسته باشند!..  چشمان بانو از خستگی رو به سیاهی میرود . او اسیر تَوَهُماتی غیر ارادی میشود. گوشه‌ای خلوت درون بن بست خاکی به زمین مینشیند. چشمانش بی اختیار بسته میشود. گویی از فرط خستگی خوابش برده. جوجه کلاغ هم یک قدم به حاشیه ‌ی دیوار آجرپوش نزدیک میشود و خودش را در قالب خواب فرو میبرد.  صبحدم به آرامی رسید . خورشید زیر لکه‌ی درشت ابری پنهان شد. ابر روی شهر سایه انداخت. پیاده رو ها دوباره شلوغ شده بود.  پیر دختری شکست خورده  به  اسم مهربانو بدونِ چادر با لباسهای خاکی از خوابی آشفته درون کوچه به بیداری رسید . خواست تا از کوچه خارج شود که نگاهش به چرت جوجه کلاغ گره خورد. لحظاتی مبهوت به نظاره‌ی جوجه کلاغ ایستاد. باخودش گفت ؛ هرچه زشتی‌ست خدا به تو داده,  ای جوجه کلاغه صد ساله...    سپس آنرا از روی زمین و کنج دالانی گوشه‌ی طاقی هشتی سردری خانه برداشت  جوجه کلاغ بیدار گشت و نگران  به لحظات خیره ماند.  مهربانو با خودش پنداشت که جوجه کلاغ از درخت سر کوچه افتاده  و آنرا بالای اولین شاخه‌ی شکسته نهاد . جوجه کلاغ پس از مدتها توانست باز تصویر زندگیش را از ارتفاع ببیند .  جوجه کلاغ تصمیم گرفت تا از چنین موقعیتی استفاده کرده  و به زندگی خویش خاتمه دهد.  بنابراین خواست با پرت کردن خود بسوی زمین  خودش را از ادامه‌ی این زندگیه سیاه نجات دهد تا که شاید از تحمل این کابوسِ هر روزه و همیشگی رهایی یابد. در آن لحظه که تمام افکار منفی و انرژی های ناخوشایند در وجودش انباشته شده بود ، مصمم‌تر از پیش گشت ، بنابراین عزمش را جزم نمود چشمانش را بست  کمی به صدای محیط گوش داد و.... (در همان لحظات ،کمی آنسوتر مهری از عرض خیابان می گذشت , در میانه‌ی راه نسیمی سوار بر موج زلف سفیدش گشت و پیش چشمانش تاب خورد  ,او بیخبر از دست تقدیر ، ناگه پیمانه‌ی عمرش لبریز گشت، آنگاه بی‌دلیل لبخندی مَــحو بر لبش شکفت.)   بروی شاخه‌ی درخت ، جوجه کلاغ خودش را رها کرد از قید و بندها و سوی زمین سقوط نمود.....   در میانه‌ ی راه پیش از برخورد با زمین,   بطور غریزی آغاز به بال زدن نمود اما بالهایش ضعیف‌تر از آن بودند که بتواند اوج بگیرد ، و از طرفی هم جوجه‌کلاغِ نگون بخت ، بی‌تجربه‌تر از این حرفها بود  و در اوج تخیلاتش نیز به پرواز  نیاندیشیده بود ، در نهایت از سرعت سقوطش کاسته گشت و با فرودی ناموفق و شرم‌آور پیش پای مهربانو به زمین اصابت کرد و در اثر شتاب اولیه از مسیر کوتاهی که ناخواسته در هوا پیموده بود ، چند پُشتَــک بشکل مضحک و تَرَحُـم‌انگیز نیز زد. مهری با دلسوزی او را برداشت و به سوی آسمان با رهایش نمود تا بلکه اینبار اوج بگیرد. جوجــه‌کلاغ  و بالهای کوچک و ضعیفش با تمام توان شروع به پر کشیدن نمود و از پیش چشمان درشت و نافض مهربانو به آسمان صعود نمود  در لحظه‌ای شوم و از پیش تعیین شده  , مهربانو در میانه‌ی راه  در عرض خیابان توقف و مکثی غیر منتظره نمود. نگاهش بی روح و خیره به اوج آسمان بود که جیغ ترمز شدیدی  خیابان را فراگرفت ,.....   

مهربانو در لحظه‌ای به وسعت یک مژه برهم زدن,  نقش بر سنگفرش گشت    خون از دل شکسته و عاشقش منشع گرفت ، جوشید و از بینی و گوشهایش بر سطح سنگفرش سرد و خیسِ خیابان جاری گشت.  مهری نگاهش به روبان صورتی رنگی که به دور مچ دستش پیچیده بود ختم شد , لبخندش بر چهره‌اش یخ بست ، او  وارد مسیر بازگشتش شد،  سوی نور پر کشید.....    جوجه کلاغ با خودش تکرار کرد: مهربانو باکره از دنیا رفت...

  لحظاتی بعد...

  دل آسمان گرفت

  صدای غُ‍ــرِشِ مهیب صاعقه از رأس آسمان ، دل ابرها را  کَند ، 

بعدشم باران  و بویِ خاک و نم.

  مهربانویی عاشق ، با عشقی از جنسِ قـــو،  از شهر کلاغها پرکشید،

جوجــه‌کلاغِ صدساله و خانه‌بدوشِ قصه‌ها ، از نوک کاج بلند، بی‌وقفه قارقــار میکرد،  بیشک مرگ مهربانو رو خبر میداد ....

درون محله‌ی ضرب ،در شب قبل داوود به صدای کلاغهای سمت باغِ سیاه ، و هق‌هقِ مرغ حَــق  مشکوک شده بود، او بیخبر و غافل از آشیانه‌ی جدیدی بود که از سال پیش در فصل گرمِ تقویم ، بالای خروجیِ دودکش سیمانیِ شومینه توسط کلاغ‌ها ساخته شده و مسیر خروج گاز و دود حاصل از اشتعال شومینه رو مسدود کرده.  شبِ پیش داوود پس از تلاش‌های پی‌در‌پی و متعدد در نهایت امر موفق به روشن نمودن شومینه شده و خوابیده است، او به حدی سربه هواست که حتی روبان صورتی‌ رنگی که به پایه‌ی تخت خوابش بسته شده  توجهش را جلب نکرده!... اکنون که شب سپری گشته و صبح رسیده ، بی وقفه صدای عبور ماشین‌های آتش نشانی بگوش میرسد که پرشمار به سوی کلبه‌ی چوبیِ انتهای باغ توسکا میروند و از صدها متر دورتر نیز میتوان تاج شعله‌های آتش را دید که از اتاق بالایی کلبه زبانه کشیده و خط دودی را سوی آسمان کشیده و بالای اتاقک پدر مهری تا به جهنم ، همچون ستونی برپا و استوار کرده. در ابتدای باغ نیز شهلابلنده در حالی که بچه‌گربه‌ی مهربانو (آپوچی‌جانه) را در آغوش کشیده ، به رقص شعله‌های سرکش درباد خیره گشته ، به مفهوم و معنای این زندگانی و پیچیدگیِ بازیهایِ روزگار  می‌اندیشد......

دانستنی

✅بخوانید ، بدن رابه لرزه میاورد.

خداوند میفرمایند:

ای فرزند آدم تو را در شکم مادرت قرار دادم و صورتت را پوشاندم تا اینکه از رحم متنفر نگردی
صورتت را به سمت پشت مادرت قرار دادم تا بوی غذا و معده تو را نیازارد!
برایت متکا در سمت راست و چپ قرار دادم که در راست کبد و در سمت چپ طحال میباشد تا بیارامی.
بر تو در شکم مادر نشست و برخواست را آموزش دادم.
آیا کسی غیر از من را توانای چنین کاری هست؟؟
وقتی مدت حمل به پایان رسید و مراحل آفرینشت تکمیل گردید.
بر فرشته مامور بر ارحام امر کردم که تو را از رحم خارج و با نرمش بالهایش به دنیا وارد کند.
دندانی که چیزی را ریز کند نداشتی!!
دستی که بگیرد و قبض کند نداشتی!!
قدم و گامی برای سعی و رفتن نداشتی!!
از دو رگ نازک(پستانها)در سینه مادرت طعامی بصورت شیرخالص که در زمستان گرم و در تابستان سرد باشد برایت غذا قرار دادم
مهر و محبتت بر قلب پدر و مادرت قرار دادم تا تو را سیر نمیکردند خود سیر نمیشدند.
و تا تو را نمی آسودند خود استراحت نمیکردند!
اما وقتی پشتت قوت گرفت و بازوانت پرتوان شد به مبارزه من قیام نمودی در خلوت نافرمانی من کردی و از من حیا ننمودی!!!
اما باز هم و با همین صورت: اگر بخوانی مرا اجابتت کنم.
و اگر از من بخواهی و سؤالم کنی بدهمت و برآورده کنم!!!
اگر بسویم بازآیی میپذیرمت!!! ......
شگفتا از تو ای فرزند آدم هنگامیکه متولد شدی در گوشت اذان گفتند بدون نماز؛ و هنگام مرگت نماز بر تو اقامه شد بدون اذان !!!
شگفتا بر تو ای فرزندآدم هنگام تولد ندانستی چه کسی تو را از شکم مادر خارج گردانید و هنگام مرگ ندانستی چه کسی تو را بر قبر وارد نمود!
..شگفتا ای ابن آدم هنگام تولد غسل و نظافت شدی و هنگام مرگ نیز غسلت دادند و نظافتت کردند!
شگفتا از تو ای فرزندآدم هنگام تولد بر شادی و مسرت اطرافیانت آگاه نبودی و هنگام مرگ برسوگ و شیون و گریه واندوهشان کاری کرده نمیتوانی!
عجبا از تو ای فرزندآدم در شکم مادر در مکان تنگ و تاریک بودی و بعد از مرگ دوباره در مکان تنگ و تاریک قرار میگیری
عجبا ای فرزندآدم وقت تولد با پارچه پیچانده شدی تا به پوشانندت و وقت مرگ باز با پارچه می پیچانندت تا پوشانده شوی
شگفتا بر تو ای فرزندآدم وقتی متولد میگردی و بزرگ میشوی ازمدارکت و مهارتهایت مردم جویا میشوند و وقتی بمیری ملائکه از کردار و اعمال صالحت خواهند پرسید
.. پس برای آخرتت چه مهیا و آماده کرده ای!!!
بجاست که از صمیم قلب بگوئیم:
اشهدان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله

✅نشر دهید جزاکم الله خیرا

جز محبت در جهان ، هر گز نکردم اشتباهی

سوختم در شوره زار عمر ، چون خودرو گیاهی

ناله ای هم نیست تا سودا کنم با سوز آهی


نیستم افسرده خاطر هیچ از این افتاده پایی

صد هزاران روی دارد چرخ با چرخ کلاهی


ابر رحمت را گو ببارد ، تا بنوشد جرعه آبی

ساقه خشک گیاه تشنه کام بی گناهی


من کیم ؟ جویای عشقی ، از دل نامهربانی

من چه هستم ، هاله محو جمال روی ماهی


من چه ام ؟شمع شب افروزی بکوی بی وفایی

مشعل خود سوزی و تا سر نبرده شامگاهی


من کیم ؟ در سایه غم آرمیده خسته صیدی

بال وپر بسته ، اسیر و بندی بخت سیاهی


جز صفای خاطر محزون ، ندارم خصم جانی

جز محبت در جهان ، هر گز نکردم اشتباهی


مو مکن آشفته آخر بسته جان من بمویی

مگسلان پیوند ، بسته کوه صبر من بکاهی


یا سخن با من بگو ، تا خوش کنم دل را بحرفی

یا نوازش کن دلم را با نگاه گاه گاهی


هیچ می دانی چها می دانم از چشم خموشت

رازها خواند دل من ، از سکوت هر نگاهی


داروی دردم تو داری نا امید از در مرانم

ای بقربان تو جان دردمند من الهی 

جز محبت در جهان ، هر گز نکردم اشتباهی

سوختم در شوره زار عمر ، چون خودرو گیاهی

ناله ای هم نیست تا سودا کنم با سوز آهی


نیستم افسرده خاطر هیچ از این افتاده پایی

صد هزاران روی دارد چرخ با چرخ کلاهی


ابر رحمت را گو ببارد ، تا بنوشد جرعه آبی

ساقه خشک گیاه تشنه کام بی گناهی


من کیم ؟ جویای عشقی ، از دل نامهربانی

من چه هستم ، هاله محو جمال روی ماهی


من چه ام ؟شمع شب افروزی بکوی بی وفایی

مشعل خود سوزی و تا سر نبرده شامگاهی


من کیم ؟ در سایه غم آرمیده خسته صیدی

بال وپر بسته ، اسیر و بندی بخت سیاهی


جز صفای خاطر محزون ، ندارم خصم جانی

جز محبت در جهان ، هر گز نکردم اشتباهی


مو مکن آشفته آخر بسته جان من بمویی

مگسلان پیوند ، بسته کوه صبر من بکاهی


یا سخن با من بگو ، تا خوش کنم دل را بحرفی

یا نوازش کن دلم را با نگاه گاه گاهی


هیچ می دانی چها می دانم از چشم خموشت

رازها خواند دل من ، از سکوت هر نگاهی


داروی دردم تو داری نا امید از در مرانم

ای بقربان تو جان دردمند من الهی 

axabin

آکسابین چیست

اکسابین یک داروی جدید از دسته داروهای ضد انعقاد خوراکی می باشد که در موارد زیر مورد استفاده قرار میگیرد.

  • بیماران مبتلا به آریتمی قلبی (فیبریلاسیون دهلیزی) جهت پیشگیری از سکته مغزی و بروز لخته در سیستم عروق خونی
  • درمان لخته در ورید های عمقی(DVT)
  • درمان آمبولی ریه(PE)
  • پیشگیری از ایجاد لخته در وریدهای عمقی و آمبولی ریه پس از جـــــراحی تعویض مفصل زانو
  • پیشگیری از ایجاد لخته در وریدهای عمقی و آمبولی ریه پس از جراحی تعویض مفصل لگن
فیبریلاسیون دهلیزی (AF)

فیبریلاسیون دهلیزی نوعی ضربان نا منظم قلب (آریتمی) می باشد. در بیمارانی که مبتلا به این نوع آریتمی هستند،خطر تشکیل لخته خون در قلب آنها وجود دارد.

در صورتی که داخل قلب لخـته ای تشکیل شود، تمام یا قسمتی از این لخته می تواند با پمپاژ قلب وارد رگ های بدن و از جمله رگ های داخل مغز شده

و باعث بروز سکته های مغزی و یا ایجاد لختهدخون در عروق سراسری بدن شود.

بنابراین بر اساس دستور العمل های موجود ، تعداد زیادی از بیمارانی که مبتلا به آریتمی AF هستند ، باید از یک داروی مناسب ضد انعقاد جهت جلوگیری از تشکیل لخته در قلب استفاده کنند.

در حال حاضر آکسابین مناسب ترین دارو جهت جلوگیری از تشکیل لخته در قلب بیماران مبتلا به آریتمی AF می باشد.



موارد استفاده قرص ریواروکسابان

ریواروکسابان برای جلوگیری از تشکیل لخته استفاده می شود، لخته ای که در اثر بعضی از بی نظمی های قلبی یا بعد از جراحی زانو یا لگن به وجود می آید. همچنین برای درمان لخته ی خون (مانند ترومبوز ورید های عمقی یا آمبولی ریوی) و جلوگیری از تشکیل مجدد لخته استفاده می شود. ریواروکسابان یک داروی ضد لخته بوده که نوعی پروتئین انعقادی خاصی را مسدود می کند.

طریقه ی استفاده قرص ریواروکسابان

  • قبل از استفاده از این دارو دستور استفاده از آن که توسط داروساز به شما داده می شود را مطالعه کنید. اگر سوالی برای شما به وجود آمد، از پزشک یا داروساز خود بپرسید.
  • این داروی خوراکی را به گونه ای که پزشکان توصیه کرده مصرف کنید. اگر از این دارو برای جلوگیری از ایجاد لخته بعد از جراحی زانو یا لگن استفاده میکنید، معمولا مقدار مصرف روزی یک بار میباشد. اگر از این دارو برای جلوگیری از سکته ی مغزی یا جلوگیری از ایجاد لخته ی خون که ممکن است در اثر بی نظمی قلب به وجود آید استفاده میکنید، مقدار مصرف روزی یک بار همراه با وعده ی شبانه می باشد. اگر از ریواروکسابان برای درمان لخته ی خون استفاده میکنید، مقدار مصرفی روزی دو بار در سه هفته ی اول، و بعد از آن روزی یک بار میباشد. مراقب باشید که از دستور پزشکتان پیروی میکنید. مقدار مصرف دارو را افزایش ندهید، بیشتر از مقدار تجویز شده مصرف نکنید و بدون توصیه ی پزشک خودتان دارو را قطع نکنید.
  • ممکن است قرص های ۱۰ میلی گرمی همراه با یا بدون غذا مصرف شود. قرص های ۱۵ میلی گرمی باید همراه با غذا مصرف شوند. اگر در مورد مصرف ریواروکسابان هر سوالی برای شما ایجاد شد، از پزشک یا داروساز خود بپرسید.
  • اگر نمی توانید دارو را ببلعید، قرص را خرد کنید و همراه با آب سیب بخورید. این کار را فقط برای مصرف همان لحظه انجام دهید.
  • اگر شما از طریق لوله ی وارد شده به معده قرص را مصرف میکنید، از پزشک خود بپرسید که چگونه این کار را انجام دهید.
  • مقدار و طول درمان شما برپایه ی شرایط پزشکی و پاسخ شما به درمان میباشد.
  • دارو را منظم مصرف کنید تا بهترین اثر درمانی را داشته باشد. برای یادآوری بهتر، دارو را هر روز سر ساعت منظمی مصرف کنید.

عوارض قرص ریواروکسابان

ریواروکسابان بانام تجاری زارلتو Xarelto ، آکسابین، زالربان کلاتوور نوعی ترکیب ضد انعقاد خون است که مانع از انعقاد خون می‌شود.

این دارو دارای برخی عوارض جانبی نیز است. کبودی و خونریزی‌های خفیف در مواردی ممکن است اتفاق افتد. درصورتی‌که این علائم تشدید شد باید به پزشک مراجعه شود. باید همواره به خاطر داشت که پزشک این دارو را برای بهره‌مندی از فواید آن تجویز می‌کند و در بسیاری از افراد مصرف این دارو با هیچ‌گونه عوارض جانبی همراه نیست.

در صورت تأثیر دارو بر روند انعقاد خون این دارو ممکن موجب خونریزی در فرد گردد. در صورت مشاهده علائم خونریزی شدید از قبیل درد و ورم غیرطبیعی، احساس خارش، خونریزی طولانی لثه، خونریزی دائم و موقت بینی، قاعدگی‌های دردناک و طولانی، سیاه یا صورتی بودن رنگ ادرار، استفراغ خونی، سردرد شدید، سرگیجه، احساس ضعف و خستگی، مدفوع خونی و سیاه و مشکل در بلع غذا باید به پزشک مراجعه کرد

احتیاط ها درباره داروی ریواروکسابان

  • قبل از مصرف ریواروکسابان، اگر به این دارو یا هر داروی دیگر حساسیت دارید، به پزشک یا داروساز خود اطلاع دهید.
  • این دارو می تواند حاوی عناصر غیرفعالی باشد که میتوانند سبب واکنش های حساسیتی یا مشکلات دیگری شوند. با داروساز خود برای اطلاعات بیشتر صحبت کنید.
  • قبل از استفاده از این دارو، سابقه ی پزشکیتان را به پرشک خود بگویید، مخوصا اگر دچار بیماری کبدی، بیماری کلیوی، مشکلات خونریزی دهنده (مانند خونریزی دستگاه گوارشی، خونریزی مغزی)، سکته مغزی، جراحی یا جراحت اخیر، بیماری های خونی (مانند کم خونی، هموفیلی، ترومبوسیتوپنی)، مشکل خاص چشمی، مشکلات ارثی آنزیمی (مانند عدم تحمل گالاکتوز، کمبود لاکتاز، مشکلات متابولیسم گلوکز و گالاکتوز) هستید.
  • مهم است که به پزشک یا دندان پزشک خود بگویید که از ریواروکسابان استفاده میکنید. قبل از جراحی یا هر گونه اقدام پزشکی یا دندان پزشکی دیگر، به پزشک یا دندان پزشک خود بگویید که از این دارو استفاده میکنید.
  • این دارو ممکن است باعث خونریزی معده شود. استفاده ی روزانه از الکل در طی استفاده از این دارو، خطر خونریزی ار معده را افزایش میدهد. استفاده از الکل را محدود کنید. از پزشک یا داروساز خود بپرسید که تا چه اندازه مصرف الکل برای شما بی خطر است.
  • این دارو می تواند باعث ایجاد خونریزی شود. برای کاهش احتمال برش، کبودی یا جراحت از وسایل تیز و برنده مانند ریش تراش یا ناخن گیر با احتیاط استفاده کنید. برای تراشیدن ریش خود از ماشین برقی و برای مسواک زدن از مسواک نرم استفاده کنید. از فعالیت هایی مانند ورزش های درگیرانه اجتناب کنید. اگر دچار جراحت شدید، مخصوصا اگر دچار ضربه به سر شدید، سریعا با پزشک خود تماس بگیرید. پزشکتان شما را به دلیل امکان به وجود آمدن خونریزی مخفی که میتواند خطرناک باشد ارزیابی و معاینه میکند.
  • اگر باردار هستید یا قصد بارداری دارید، به پزشک خود اطلاع دهید. در طی بارداری، این دارو فقط زمانی استفاده میشود که استفاده از آن کاملا لازم باشد. قبل از استفاده از دارو با پزشک خود درمورد فواید و عوارض دارو صحبت کنید.
  • انتقال این دارو از طریق شیردهی به کودک کاملا مشخص نیست، قبل از شیردهی به کودک خود با پزشکتان مشورت کنید.

تداخلات دارویی 

تداخلات دارویی ممکن است عملکرد دارو را تغییر دهد یا خطر به وجود آمدن عوارض جانبی خطرناک آن را افزایش دهد.

  • این مقاله شامل تمام تداخلات احتمالی دارو نمی باشد. لیست کاملی از تمام داروهایی که مصرف میکنید تهیه کنید (شامل تمام داروهای بدون نسخه و تجویزی و داروهای گیاهی) و آن را به پزشک یا داروساز خود ارائه دهید. بدون تایید پزشکتان دارو را شروع یا تمام نکنید یا مقدار مصرفی آن را تغییر ندهید.
  • بعضی از داروهایی که می توانند با این دارو تداخل داشته باشند شامل:میفه پریستون، بعضی از داروهای ضد افسردگی (مانند فلوکستین وونلافکسین) می باشند.
  • داروهای دیگر می توانند در دفع ریواروکسابان تاثیر بگذارند، همچنین میتوانند روی عملکرد این دارو تاثرگذار باشند. مثال این داروها:کوبیسیستانت، کانیواپتان، بعضی از داروهای ضد قارچی (مانندایتراکونازول، کتوکونازول، پاساکونازول)، ریفامپین، داروهای HIV (مانندلوپیناویر، روتیناویر)، داروهای ضد تشنج (مانند پاربامازپین، فنی توئین،فنوباربیتال) و بعضی از دیگر داروها.
  • در صورت استفاده ی همزمان از آسپرین با این دارو خطر خونریزی در فرد افزایش می یابد. هرچند اگر پزشک شما مقدار کمی آسپرین برای جلوگیری از حمله ی قلبی یا سکته ی مغزی برای شما تجویز کرده است.