بعد از یک هفته دلگرفتگی و بی اعصابی و مودهای مذخرف باید در اولین فرصت برم دست آبا رو ببوسم به خاطر تعبیری که نسبت به حالم داشت. یهو برگشت وسط دپریشن و فازهای منفی که از خودم متصاعد می کردم رو بهم کرد و گفت: خبر خوب میشنوی به زودی دخترجون.
و دقیقا این ساعت از تاریخ رو می باید ثبت میکردم چون که آیدای کارپه ی عزیزم رو یافتم و چیزی خوشحال کننده تر از این نمیتونست باشه!