اسکرین

برای درخواست مطلب موضوع مطلب را برایمان ارسال کنید از روش تماس با من |skreen

اسکرین

برای درخواست مطلب موضوع مطلب را برایمان ارسال کنید از روش تماس با من |skreen

پروین اعتصامی)

۩۩۩ ☫ برآستان جانان (پروین ) اعتصامی  ☫ ۩۩۩  

سیر یک روز طعنه زد بـــه پیاز

  کـــــه تومسکین چقدر بدبویی

  گفت از عیب خویش بی خبری

 زان ره از خلق عیب می جویی

 گفتن از زشترویی دگـران

 نشود بــاعث نکورویـی

  تو گمان می کنی که شاخ گلی؟

  به صف سرو و لاله می رویی؟

یا که همبوی مشک تاتاری ؟

 یا ز ازهـــار بــــاغ مینویــــی ؟

خویشتن بی سبب بزرگ مکن

  تـــو هم از ساکنان این کویی

ره ما گر کج است و ناهموار

تو خود این ره چگونه می پویی؟

 در خود آن به که نیکتر نگری

 اوّل آن به که عیب خود گویی

ما زبونیم و شوخ جامه و پست

تو چرا شوخ تن نمی شویی؟

 

پروین اعتصامی)

۩۩۩ ☫ برآستان جانان (پروین ) اعتصامی  ☫ ۩۩۩  

سیر یک روز طعنه زد بـــه پیاز

  کـــــه تومسکین چقدر بدبویی

  گفت از عیب خویش بی خبری

 زان ره از خلق عیب می جویی

 گفتن از زشترویی دگـران

 نشود بــاعث نکورویـی

  تو گمان می کنی که شاخ گلی؟

  به صف سرو و لاله می رویی؟

یا که همبوی مشک تاتاری ؟

 یا ز ازهـــار بــــاغ مینویــــی ؟

خویشتن بی سبب بزرگ مکن

  تـــو هم از ساکنان این کویی

ره ما گر کج است و ناهموار

تو خود این ره چگونه می پویی؟

 در خود آن به که نیکتر نگری

 اوّل آن به که عیب خود گویی

ما زبونیم و شوخ جامه و پست

تو چرا شوخ تن نمی شویی؟

 

ابوالقاسم حالت

   

۩۩۩ ☫ برآستان جانان (ابوالقاسم حالت )  بحر طویل ☫ ۩۩۩  

«آن شنیدم که یکی مرد دهاتی، هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از  مدّت بسیار مدیدی و تقلّای شدیدی به کف آورد زر و سیمی، و  رو کرد به تهران خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف، گرم تماشای عمارات شد و  کرد به هر کوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشته به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی.

در خیابان به بنایی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و  نکو بود و مجلّل، نظر افکند و  شد از دیدن آن خرّم و خرسند و  بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور ولی البتـّه نبود آدم دل ساده که آن چیست؟ برای چه شده ساخته یا بهر چه کار است؟ فقط کرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت  زمانی.

 ناگهان دید  زنی پیر؛  جلو آمد و آورد بر آن دگمه پهلوی آسانسور به سر انگشت، فشاری و به یکباره چراغی بدرخشید و دری  وا شد و  پیدا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر  و زبون داخل آن گشت و  درش نیز فروبست.

 دهاتی که همانطور به آن صحنه‌ی جالب نگران بود، ز  نو دید دگر باره  همان در  به همان جای ز هم  وا شد و این مرتبه یک خانم زیبا و پری چهره  برون آمد از آن!!

 مردک بیچاره به یکباره گرفتار تعجّب شد و حیرت، چو  به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید که در چهره اش از پیری و زشتی ابداً  نیست نشانی!

 پیش خود گفت : که ما  در توی ده، این‌همه افسانه‌ی جادوگری و  سحر شنیدیم ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسونکاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک‌ربع  زنی پیر، مبدّل به زن تازه جوانی شود افسوس کزین پیش نبودم منِ درویش از این کار خبر دار، که آرم زن فرتوت و سیه چُرده‌ی خود نیز به همراه در این‌جا که شود باز جوان آن زن بیچاره و من هم سر پیری، بَـرَم از دیدن او  لذت و با او به ده خویش چو برگردم و  زین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده را بگذارند که در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیر زنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی!!

... مولانا مولوی

 

نتیجه تصویری برای امروز کسی محرم اسرار کسی نیست نام شاعر

 

   

۩۩۩ ☫ برآستان جانان (مولانا)  مولوی ☫ ۩۩۩  

 

امروز کسی محرم اسرار کسی نیست

ما تجربه کردیم، کسی یار کسی نیست
هر مرد شتر دار اویس قرنی نیست

هر شیشه ی گلرنگ عقیق یمنی نیست
هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد

هر احمد و محمود رسول مدنی نیست
بر مرده دلان پند مده خویش نیازار

زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست
با مرد خدا پنجه میفکن چو نمرود

این جسم خلیل است که آتش زدنی نیست
خشنود نشو دشمن اگر کرد محبت

خندیدن جلاد ز شیرین سخنی نیست
جایی که برادر به برادر نکند رحم

بیگانه برای تو برادر شدنی نیست
صد بار اگر دایه به طفل تو دهد شیر

غافل مشو ای دوست که مادر شدنی نیست

 

... مولانا مولوی

 

نتیجه تصویری برای امروز کسی محرم اسرار کسی نیست نام شاعر

 

   

۩۩۩ ☫ برآستان جانان (مولانا)  مولوی ☫ ۩۩۩  

 

امروز کسی محرم اسرار کسی نیست

ما تجربه کردیم، کسی یار کسی نیست
هر مرد شتر دار اویس قرنی نیست

هر شیشه ی گلرنگ عقیق یمنی نیست
هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد

هر احمد و محمود رسول مدنی نیست
بر مرده دلان پند مده خویش نیازار

زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست
با مرد خدا پنجه میفکن چو نمرود

این جسم خلیل است که آتش زدنی نیست
خشنود نشو دشمن اگر کرد محبت

خندیدن جلاد ز شیرین سخنی نیست
جایی که برادر به برادر نکند رحم

بیگانه برای تو برادر شدنی نیست
صد بار اگر دایه به طفل تو دهد شیر

غافل مشو ای دوست که مادر شدنی نیست